یه دختر اروم ک حرفای زیادی برای نوشتن داره وبلاگمو خیلی دوس دارم چون پناه همه بی پناهی های منه❤

دفترچه خاطرات من دفترچه خاطرات من دفترچه خاطرات من

حس خوب دیروز

دوشنبه بیست و نهم اسفند ۱۴۰۱ 2:22 ~ Mohadeseh

دیروز که عروسی رفتم کنارم یه گل پسر ۳ ساله نشسته بود کم کم باهم دوس شدیم اولش بچم خجالت میکشید بهم نگا میکرد بعدش جفت دستاشو میگرف جلو چشاش ووی چقدر کیوت بود و خوشگل بود واقعن

اخرش سرشو گذاشت رو پاهامو کاپشنشو‌ کشید روش و خوابید( با اینکه مامانش کنارش بود ولی دوست داشت سرشو بزاره رو پاهای من😎 )و تموم مدتی که خواب بود سه تا از انگشتامو با دستش گرفته بود وووی خودا تموم اون مدت قلبم اکلیلی بود :)

امیرمحمدم خونه مامان بزرگ بین اون همه ادم فقط با من حرف میزنه ایلیا بعد مامانش فقط به من افتخار میده که بیاد بغلم اون روز تو ایستگاه راه آهن تهرانم یه بچه بود ۶ ماهه حدودن یه ساعتی زل زده بود بهم فقطم به من نگا میکردا به دوستم نگا نمیکرد قطعن عاشقم شده بود😏😂

اینکه واسه بچه ها جذابم بهم انرژی مثبت زیادی میدهههههه😍

آمارگیر وبلاگ