یه دختر اروم ک حرفای زیادی برای نوشتن داره وبلاگمو خیلی دوس دارم چون پناه همه بی پناهی های منه❤

دفترچه خاطرات من دفترچه خاطرات من دفترچه خاطرات من

و پایان هفته اول ترم یک

دوشنبه سی ام بهمن ۱۴۰۲ 20:27 ~ Mohadeseh

خب این هفته به حدی سخت بود که هر روزش برام به اندازه یه هفته گذشت

محیط جدید

تشکیل نشدن بعصی از کلاسا و علافی زیاد

غذا های مزخرف سلف

و کلاسای سنگین و جزوه نویسی سریع

۶ صبح بیدار شدن

حتی امروز ۶ عصر برگشتم🤦‍♀️

ولی هر روز دانشگاه رفتن برام آسون تر میشد چون کم کم عادت میکردم

و خداروشکر فردا تربیت بدنی تشکیل نمیشه و ادبیاتم ک من پاس کردم قبلا دانشگاه نمیرموو میرم کتابخونه سر کوچه ببینم میتونم رفرنس هارو پیدا کنم یکمم میمونم اونجا و درس میخونم

ولی خوش حالم در کل

و جمله امروز

یکشنبه بیست و نهم بهمن ۱۴۰۲ 21:32 ~ Mohadeseh

مقصد؟

همش مسیره زندگی نکنی باختی!

و بعد از روز اول دانشگاه

شنبه بیست و هشتم بهمن ۱۴۰۲ 19:10 ~ Mohadeseh

امروز روزی بود که یه عمر منتظرش بودم

صبح با درس فیریولوژی ۷ سال مجاهدت ما شروع شد😂

دانشکده از چیزی که فکرشو میکردم قشنگ تر بود

فعلا خیلی از هم کلاسی هامو نمیشناسم حتی اسماشونم بلد نیستم

امروز فقط با ۶ نفر تونستم آشنا بشم ایشالا کم کم با بقیه رو هم میشناسم

روز اول دانشگاه بدون سوتی خاصی گذشت😂

پایان

خودشیفته طور😂

چهارشنبه بیست و پنجم بهمن ۱۴۰۲ 0:24 ~ Mohadeseh

همه چیزای قشنگ با M شروع میشه:

مثل

Mom

Moon

Music

Moneyyyy

و

Mohadeseh

جمله امروز

دوشنبه بیست و سوم بهمن ۱۴۰۲ 20:34 ~ Mohadeseh

تو زندگیت تو مالک هیچ چیز نیستی

جز زندگیت!

روزمرگی

چهارشنبه چهارم بهمن ۱۴۰۲ 1:17 ~ Mohadeseh

امشب برای اولین بار میخوام از روزمره خودم بنویسم

امروز صب ساعت ۸.۵ بیدار شدم موهامو درست کردم مسواک زدم صبونه خوردم و لباس های ورزشیمو پوشیدم تا برم باشگاه و در نهایت همه این کارا رو تو نیم ساعت تموم کردمو ساعت ۹ با دخترخاله ام رفتیم باشگاه( و این یک صبح عالی بود از نظر من چون هم زود بیدار شدم و هم باشگاه رفتم)

حرکتای امروزم خیلی سنگین نبودن اکثرا سیم کش اینا بودش و خیلی خسته نشدم ساعت ۱۱ تمرینام تموم شد و با دخترخاله ام رفتیم خونه مامان بزرگ تا یک اونجا بودم بعدش برگشتم خونه راه پله رو جارو کردم بعد ناهار خوردیم دوباره راه پله رو تمیز کردم شد ساعت ۵ و با مامان رفتیم بازار(قسمت بازار رفتن جذاب ترین قسمت امروزم بود چون من عاشق بازار گردی ام مخصوصا اگه چیز میز خوشگل بخرم😍)

اولش رفتیم چن تا فرش ببینیم ولی در نهایت از خریدن فرش پشیمون شدیم بعد رفتیم ساعت فروشی و ساعتم چون باتریش تموم شده بود باتریشو عوض کردم بعد رفتیم مغازه لوازم التحریر و مقوای مشکی فابریانو گرفتم که استادم گفته بود بخر اونجا اتفاقی یه آویز خوشگلم دیدم و تصمیم گرفتم برا ماشین نداشته ام بخرمش عکسشو پایین اد میکنم 😂( به امید اینکه روزی ماشین بخرم)این خود خود قانون جذبه🤑

اخر سر دوباره رفتیم خونه مامان بزرگ اونجا امپراطور افسانه ها رو با مامان بزرگ دیدیم

۸ شب برگشتیم خونه و یکم ریلکس کردم و شام خوردیم و بعد اتاقمو‌مرتب کردم فردا مرتب ترشم میکنم و عکس اتاقمم اد میکنم لوسیون هایی که برا پوستم باید میزدم هم زدموو و باید بگیرم بخوابم فردا ۹ بیدار میشم چون امروز کارای باشگاه و و راه پله و بازار گردی و اتاق خسته ام کرد در نهایت🫠

آمارگیر وبلاگ